گل-سما ی یازده ساله بر روی تپه ایی در مقابل پدر شوهرش به روی زمین خوابیده.
پدر شوهرش به اون میگه : "اگه تا فردا صبح ساعت مچی گمشده رو پیدا نکنی ، تو رو میکشم!"
پدر شوهر عصبانی از شدت خشم با ترکه ایی گلسما را به قدری کتک زده که از تمام بدنش خون می آید و دست و پای راستش را شکسته است.
گلسما میدونه که اگر امشب فرار نکنه ، پدر شوهر او را فردا صبح طبق وعده اش ، خواهد کشت.
***
وقتی که من رو را در دفتر وزارت امور زنان دیدم ، تعجب کردم که این دختر کوچک چگونه این شکنجه ها را تحمل کرده است.
اون یک کلاه قرمز و از زیر اون یک رو سری نارنجی بر سرش داشت. چشمان قهوه ایی زیبایی داره و همواره لبخند بر لبشان هست.
دوستم به من گفت: " اون سالم به نظر میاد"
به نظر من و دوستم این دختر بیشتر از سنش نشون میده. اون در پرورشگاه (ابتدا در قندهار و سپس در کابل) تونسته کمی به حالت عادی برگرده، بعد از تحمل شکنجه های غیر قابل تصور.
اون در یکی از اتاق های وزرات خانه بر روی یک صندلی نشسته و داستان زندگی اش را برای ما تعریف می کند و در میان حرفهایش مکثی می کند و اشکهایش را با روسری اش پاک میکند.
داستان او از روستایی در نزدیکی قندهار آغاز می شود.
گلسما اینجوری داستان رو شروع کرد: "وقتی سه ساله بودم ، پدرم درگذشت و مادرم یک سال بعد ازدواج کرد.
شوهر دوم اون ، منو نمیخواست"
"بنابراین مادرم من رو ترک کرد و من رو به عقد پسر همسایه که سی سال داشت ، در آورد."
"اونها مراسم عروسی گرفتند و من را بر روی اسبی نشاندند و تقدیم به اون پسره کردند."
به خاطر اینکه گلسما بچه بود ، آنها رابطه ی جنسی نمیتوانستند داشته باشند. در نتیجه از او به عنوان یک برده در انجام امور خانه استفاده می شد.
در پنج سالگی گلسما رو مجبور کردند که نه تنها کلفتی "شوهرش" را بکند ، بلکه کلفتی سایر اعضای خانواده ی "شوهرش" را بکند.
"بهر حال به زودی تمام اعضای خانواده شروع به آزار و اذیت من کردند"
"پدر شوهرم من را مجبور به انجام هر کاری میکرد. از لباسشویی تا کارهای طاقت فرسای خانه.
تنها زمانی که می توانستم در داخل خانه بخوابم زمانی بود که آنها مهمان داشتند و در بقیه مواقع می بایستی بیرون از خانه بر روی تکه ایی فرش میخوابیدم بی هیچ رو اندازی.
در تابستان مشکلی نداشتم ولی در زمستان که هوا سرد بود ، همسایه برایم رو انداز می آورد و گاهی هم غدا"
گلسما هنگاهی که از عهده ی کاری بر نمی آمد بشدت کتک زده میشد.
"اون ها من رو با کابل برق کتک می زدند."
"بیشتر بر روی پاهایم می زدند.پدر شوهرم به دیگر فرزندانش می گفت که همیشه بر روی پاهایم شلاق بزنند ، چرا که زخمها زیر لباس پوشیده می شه و دیده نمیشه . اون می گفت استخوانهایش را بشکنید ولی به صورتش لطمه و ضربه ایی نزنید."
خانواده ی شوهرش گاهی از مرز شکنجه های عادی می گذشتند و کار های سادیسمی انجام می دادند.
مثلا از او به عنوان رو میزی استفاده می کردند و به او می گفتن که دمر بخوابه و ظروف غذا را بر روی کمرش می گذاشتند. آثار سوختگی بر روی کمر گلسما مشهود است.
گلسما میگه بین فرزندان خانواده پسرکی هم سن و سال خودش به نام عتیق الله بوده که از شکنجه ی گلسما خودداری میکرده.
"اون پسر بعضی اوقات برایم دزدکی غذا می آورد و وقتی مادر شوهرم از اون میخواست که بره و ترکه بیاره ، اون میرفت و دست خالی بر میگشت و میگفت که چیزی پیدا نکرده. اون بعضی وقتها که میدید دارن من رو شکنجه میکنن ، جلوی اونها رو میگرفت و میگفت این خواهر منه و گناه داره.
بعضی وقتها به اون پسر فکر میکنم و آرزو میکنم کاش اینجا به عنوان برادرم پیشم بود."
گلسما میگه یک روز صبح پدر شوهرش از کمک همسایه به اون آگاه میشه. بعد غذا و رو انداز رو دور می اندازه و اون رو به شدت کتک میزنه و بعد هم در الونکی به مدت دو ماه، حبسش میکنه.
"من تمام روز در اون الونک زندانی بودم. شبها به من اجازه می دادند که به حمام بروم و هر روز فقط یک وعده به من غذا می دادند.غذا یا تکه ایی نان بود و یا لوبیا"
گلسما میگه که هر روز در الونکی که محبوس بوده ، دعا و آرزو میکرده که ای کاش پدر و مادرش باز میگشتند و او را نجات می دادند ولی سپس به یاد می آورده که پدرش مرده و مادرش نیز او را ترک کرده است.
اما گلسما دارای یک قدرت داخلی بود که پدر شوهرش توان درک این مطلب را نداشت.
"وقتی که پدر شوهرم به داخل آلونک می آمد از من می پرسید:(پس تو کی میمیری؟) و می گفت که من تو رو زندانی کردم ، بهت غذای کم میدم ولی تو باز زنده ایی!"
تمام این شکنجه ها به دلیل کم کاری و تنبلی نبوده. گلسما میگه آخرین باری که اون رو در آلونک زندانی کرده ، دستهای گلسما را از پشت بسته و با ترکه به کمرش شلاق زده.
و وقتی از هوش میرفته ، پدر شوهرش برای اینکه گلسما رو به هوش بیاره ،فلاسک چایی داغ رابر روی سر و پشت گلسما خالی میکرده.
"خیلی دردناک بود" در این لحظه اون شروع به گریه کردن میکنه و میگه:"من در تمام مدت این شکنجه ها فقط گریه می کردم"
اون میگه پنج روز بعد از اینکه از آلونک بیرون اومده بود ، باز پدر شوهرش عصبانی میشه! به خاطر اینکه ساعت مچی دخترش گم شده بوده و فکر میکرده که گلسما اون رو دزدیده.
"اون من رو به شدت کتک زد و دست و پایم را شکوند و بهم گفت اگر تا فردا ساعت پیدا نشه ؛ می کشمت"
دخترک بیچاره اون شب میخزه و زیر یک ارابه خودش رو مخفی می کنه. هنگامی که راننده ی ارابه گلسما را خونین و شکسته پیدا می کنه ، داستان اون رو گوش میکنه و بعد اون رو تحویل پلیس میده و اون فورا در بیمارستان بستری میشه.
"دکتری که من رو معالجه میکرد گفت: ای کاش میتونستم تو رو به میدان روستایتان ببرم و نشون بدم که چه بلایی سر تو آمده تا دیگه از این جور فجایع اتفاق نیافته"
دکتر از اون به مدت یک ماه بعد از آخرین شکنجه نگهداری کرد تا به حالت عادی برگرده ولی از لحاظ روحی شاید هیچ وقت به حالت طبیعی برنگرده.
"من خیلی خوشحالم که در بیمارستان تخت خواب و غذا دارم. اما همش فکر میکنم وقتی خوب شدم اونها از دوباره به دنبالم بیایند و من رو برگردونن."
گلسما میگه وقتی پلیس از پدر شوهرش بازجویی میکرده ، پدر شوهرش شروع به دروغ گفتن میکنه و میگه که گلسما صرع داشته و از بلندی پرت شده و صدمه دیده. اما همسایه ایی که به گلسما کمک می کرده به پلیس گقته که آنها چگونه گلمسا را شکنجه می کردن.
پلیس ، پدر شوهر و "شوهر" گلسما را بازداشت میکنه و به گلسما میگن تا وقتی که رضایت نده ، اون دو تا را آزاد نمیکنن.
گلسما در حال حاضر در پرورشگاهی در کابل زندگی میکنه.
اون برای ما کلاه رو سرش را برداشت و محل سوختگی را نشانمان داد. و بعد برگشت و لباسش را بالا زد و زخم ها و سوختگی های کمرش را نشانمان داد.
***
داستان واقعی هست و لینکش این هست:
برید بخونید. اونجا عکس های بیشتری هست و اگر دوست داشتید به امثال گلسما کمک کنید تو خود سایت نوشته شده باید چی کار کنید.
البته که چنین مواردی تو همین کشور خودمون هم وجود داره.