یک روزی عشق و محبت و دیوانگی و فضولی داشتن با هم قایم باشک بازی میکردن تا نوبت میرسه به دیوانگی ! همه رو پیدا کرد به حز عشق. هرچی گشت نتونست عشق رو پیدا کنه. فضولی فهمید که عشق پشت یک بوته ی گل قرمز خودش رو پنهان کرده. دیوانگی رو خبر کرد و دیوانگی یک خار بزرگ برداشت و توی بوته ی گل سرخ فرو کرد و ناگهان صدای فریاد بوته عشق بلند شد. وقتی همه رفتن سراغ عشق دیدن که چشمهای عشق کور شدن و چون دیوانگی خودش رو در کور شدن عشق مقصر می دید ، تصمیم گرفت که عشق رو همیشه همراهی بکنه و از اون روز به بعد وقتی عشق به سراغ کسی میره چون کور هست ، بدی های معشوقش رو نمیتونه ببینه و دیوانگی هم همیشه همراهشه!---
|